پانـــتومــــيم خـاطـرات

گفته هايي ناگفته از زبان نيمـا!

کشوی که خالی بود

چند روزی بود که به کشوی میزم دست نکشیده بودم اصلا از حساب پس اندازی که تقریبا هر یک ماهی موجودیش را اضافه می کردم اطلاعی نداشتم. دلم نمی امد بازش کنم به نظرم حسابی خاک گرفته بود. آخه چند ماهی بود که اضافه ای بهش نداشتم. تازه فکر می کنم از سرمایه اش هم استفاده کرده باشم. دلم بد جوری گرفته بود . دلم می خواست بازش کنم یک دستی به سرو روش بکشم. اما دل و دماغش را نداشتم. برا چی باید تمییزش می کردم؟ من سرمایه ای برای اضافه کردنش نداشتم. بیشتر یاد آن روزهای می افتادم که این کشو چقدر سرمایه درش بود. بالاخره تصمیم گرفتم بازش کنم. با حسرت دستگیر ه اش را به بیرون کشیدم. درست حدس می زدم چیزی داخلش نبود. با انگشتم سعی کردم کمی گرد گیری کنم اما دیدم فایده ای نداره. یک دستمال خیس برداشتم وبا حرص و ولعی از خاطرات گذشته تمییزش کردم. خیلی سفید و تمییز شد. دیگه حالا با لمس انگشتان دستم خودم هم از این همه تمییزی لذت می بردم. فقط حیف که هیچی برای پس انداز نداشتم . به یاد ان ایام خوب که این کشو خالی از سرمایه نبود خواستم یک شمع به یادگار درون کشو بگذارم اما شمع های حالا هم مثل گذشته وفا ندارند. آن هم وسط کار دو نیمه شد.

اکتبر 4, 2008 Posted by | Uncategorized | 5 دیدگاه