پانـــتومــــيم خـاطـرات

گفته هايي ناگفته از زبان نيمـا!

کشوی که خالی بود

چند روزی بود که به کشوی میزم دست نکشیده بودم اصلا از حساب پس اندازی که تقریبا هر یک ماهی موجودیش را اضافه می کردم اطلاعی نداشتم. دلم نمی امد بازش کنم به نظرم حسابی خاک گرفته بود. آخه چند ماهی بود که اضافه ای بهش نداشتم. تازه فکر می کنم از سرمایه اش هم استفاده کرده باشم. دلم بد جوری گرفته بود . دلم می خواست بازش کنم یک دستی به سرو روش بکشم. اما دل و دماغش را نداشتم. برا چی باید تمییزش می کردم؟ من سرمایه ای برای اضافه کردنش نداشتم. بیشتر یاد آن روزهای می افتادم که این کشو چقدر سرمایه درش بود. بالاخره تصمیم گرفتم بازش کنم. با حسرت دستگیر ه اش را به بیرون کشیدم. درست حدس می زدم چیزی داخلش نبود. با انگشتم سعی کردم کمی گرد گیری کنم اما دیدم فایده ای نداره. یک دستمال خیس برداشتم وبا حرص و ولعی از خاطرات گذشته تمییزش کردم. خیلی سفید و تمییز شد. دیگه حالا با لمس انگشتان دستم خودم هم از این همه تمییزی لذت می بردم. فقط حیف که هیچی برای پس انداز نداشتم . به یاد ان ایام خوب که این کشو خالی از سرمایه نبود خواستم یک شمع به یادگار درون کشو بگذارم اما شمع های حالا هم مثل گذشته وفا ندارند. آن هم وسط کار دو نیمه شد.

اکتبر 4, 2008 Posted by | Uncategorized | 5 دیدگاه

اطلاعیه: سبکم تغییر می کنه

می خواهم سبک نوشته ام را عوض کنم. میگن خیلی سکسی شده. البته من این خیلی سکسی را قبول ندارم اما می خواهم حالا که برخی اینطور فکر میکنن پس طور دیگری بنویسم. در سبک نثر های شبیه نظم. دیگه خاطرات نگم. بجاش خیالات بگم. تا به قول برخی تکراری هم نباشه . آنهای که میگن چرا کم یا دیگه نمی نویسی. منتظر نباشن خاطره بگم. از این به بعد سبکش را عوض میکنم. منتظر خیالاتم در سبکهای نثر شبیه نظم یا نظم شبیه نثر باشید

سپتامبر 30, 2008 Posted by | Uncategorized | ۱ دیدگاه

خاطره در خاطره(داخل پرانتز)

فوق العاده است که بعد از مدتها یه تنوعی به زندگیت بدی.اونم به جوری که اصلا انتظارشو نداری.

شین منو دعوت کرد .اصلا فک نمی کردم که اتفاقی بیفته. مخصوصا اینکه شین یه پسرِکامل و واقعی بود. ما یه قرار کاری با هم داشتیم . نشستیم و حرف زدیم و هزینه ها رو براورد کردیم. با هم دست هم دادیم.شین دو سالی از من بزرگتره. کنن.وقتی حرفا تموم شد بلند شدم که برم. شین گفت تو که روزه نیستی صب کن با هم یه چایی بخوریم. من موندم. شین فنجون ها رو پر کرد و تو فاصله ای که چای سرد می شد، بازم با هم حرف زدیم. شین نقاشیاشو بهم نشون داد. سبک بیشتر کاراش سورئال بود. یهو دلم خواست بغلم کنه. به شین گفتم:» من اگه یه روز با پیانو ور نرم استخون درد می گیرم»و انگار ترجمه این جمله برای شین این بود «بغلم کن». بغلم کرد. . حسابی هیجان زده شده بودم. تنفسم به هم ریخته بود. شین گردنمو بوسید. بیشتر بهم ریختم.شین باهام حرف می زد. از همون حرفایی که همه ی پسرا تو این شرایط می گن.بعد یه دفه بلند شد و منو با یه دستش بلند کرد و به پشت خوابوند…

.

.

.

کلا به هم ریخته بودم.من خوابیده بودم و شین بالای سرم وایستاده بود.داشت حرفای پسرونه میزد.جالب بود که بعد از اینهمه سال این حرفا هنوزم برام تکراری بود.. یه جوی باریک عرق از پیشونیش راه افتاده بود تا روی صورتش

سپتامبر 16, 2008 Posted by | Uncategorized | 4 دیدگاه

این بار انتخاب شدم علی رغم میل خودم…

حضور دردانشگاه برایم تجربه های بیشتری به همراه آورد افراد متنوع از نظر شکل و قیافه و گرایش ها برایم جالب بود . ترم های اول و دوم را با تلاش بیشنری نسبت به دوره دبیرستان درس می خواندم. در طول این دو ترم نتونستم فرد مورد علاقه ام را پیدا کنم. البته محیط جدید با فشار درسی بیشتری که شده بود باعث شد کمتر به رابطه جنسی فکرکنم. گرچه همیشه گوشه ذهنم جایی برای فکرکردن در باره آن داشتم. ترم سوم بود که چند روزی آغاز شده بود. دوستان زیادی را از ترم های اول و دوم پیدا کرده بودم که رابطه درس و دوستانه ای را با هم داشتیم. اما برای داشتن یک رابطه جنسی برایم تحریک کننده نبودند . تجربه های گذشته این رابطه با حامد و مجتبی اینگونه بود که همیشه در انتخاب یک دوست انتخاب کننده بودم نه اینکه انتخاب بشوم. اما در این ترم اتفاق دیگری افتاد و علی رغم میل خودم مورد انتخاب یک رابطه جنسی واقع شدم بطوری که در این رابطه حتی بیشتر از مواردی که خودم انتخاب می کردم پیش رفتیم. محمد یکی ازد وستان ترم های گذشته که حالا در ترم سوم هم در خیلی از کلاسها مشترک بودیم برای من دست به این انتخاب زد. او بچه شهرستانی بود که برخلاف برخی اخلاق دوست داشتنی که داشت اما برایم از نظر ظاهری جذاب نبود. و نمی تونستم تصور علاقه یک رابطه جنسی باهاش داشته باشم. شاید او برای من چنین تحریکی را نداشت من اما برای او آنچنان که خودش بعدها گفت تحریک کننده بودم. محمد در این ترم نسبت به ترم های گذشته خیلی به من نزدیکتر شده بود بطوری که خیلی از وقتها در جمعهای دوستانه با هم بودیم و بیشتر وقتها کنارم می نشست و موقعه راه رفتن دوست داشت دستش را تو دستم حلقه بزنه. اما برای من این رفتارها اصلا تداعی هیچ چیزی را نمی کرد و صرفا برداشت شهرستانی بودن محمد و نیاز به یک ابراز علاقه را از او داشتم. روزها می گذشت و ابراز علاقه ای او بیشتر می شد تا جایی که سعی می کرد کلاسها را بامن بگیره و حتی موقعی که قصد خرید ازبوفه دانشگاه را داشتم در حساب کردن پول پیش قدم می شد و این کار او بیشتر وقتها به مشاجره بین من واو می کشید. اما او دست از این کارهاش بر نمی داشت. تونسته بود خوابگاهی از دانشگاه بگیره و گاه گاهی من با بچه های دیگه به خوابگاهش می رفتیم. یک روز بعدازظهرچهار شنبه کلاسها بخاطر مراسمی که در دانشگاه قرار بود برگزار بشه تعطیل شد. محمد از من خواست تا برای استراحت و خوردن چای به خوابگاهش برم من هم قبول کردم و رفتم. روز چهارشنبه برای خیلی از دانشجوها آخر هفته تلقی می شه به همین خاطر دانشجویان شهرستانی از این روز برای رفتن به شهرستان استفاده می کنند.در خوابگاه محمد هم تقریبا جز معدودی دانشجو در اتاقهای دیگر کسی نبود. هم اتاقی های محمد هم همه به شهرستان رفته بودند وقتی وارد اتاق شدم علی رغم شلختگی محمد همه چیز مرتب بود بهش گفتم چه عجب اتاقت تمییزه این گفته من باعث شد با فشردن بازوی من وکمی لبخند جواب بده این کار بچه ها قبل از رفتنه و به من هم سفارش کردن به هم نزنم. پایین یکی از تختها نشستم و تکیه ام را به تخت زدم محمد هم که احساس می کردم از امدنم به اتاقش خیلی خوشحاله شده با عجله و دستپاچگی مخصوص خودش رفت تا آبجوش تهیه کنه تا با چای آماده چاییش را درست کنه. شوخی های محمد لابلای صرف چای کمی برایم عجیب بود. حرف از رابطه دختر و پسر ها در دانشگاه می گفت و کمی هم غلو. تا حالا این حرفها را ازاو نشنیده بودم. بعد از صرف چای اما محمد شوخی های فیزیکیش گل کرد. با کیف من ور میرفت و وسوسه می شد که درش هم باز کنه. اما من نمی گذاشتم. بار دیگه قفل کوله پشتی را چرخوند که تندی از دستش کشیدم. و کیف را روی پاهام گذاشتم محمد برای گرفتن مجدد نزدیکم شد و روی دو تا زانوش و مسلط بر من به حالت نیمه ایستاده قرار گرفت. این حالت تسلط او بر من بشدت وضع من را منقلب کرد و………

سپتامبر 14, 2008 Posted by | Uncategorized | 2 دیدگاه

رودربایستی و رابطه نیمه تمام

رابطه ام با مجتبی ادامه داشت اما چیزی که تا اخرین رابطه سکس بین من او باقی ماند رودربایستی بود. با اینکه علاقه زیادی بین من و او بود بطوری که من تحمل دوست دومی را برای مجتبی غیر از خودم نداشتم و او این را بخوبی حس کرده بود اما موقعه رابطه سکسیمون بدون هیچ حرفی تنها به هم می چسبیدیم. سکسمون تقریبا نیمه عریان بود. رابطه سکسی تمام عریان و بدون رودربایستی هیچگاه بینمان اتفاق نیفتاد. یکبارهم که او از داخل حمام از من خواست شورت تمییزی برایش از کمد لباسها ببرم و می دانستم که این پیشنهاد بهانه ای برای دیدن او در حمام است اما این کار را طوری انجام دادم که انگار تابحال اصلا هیچ رابطه ای بین ما نبوده با اینکه حمام او دوش بعد از رابطه با من بود. نمی دانم چرا؟! ولی این اتفاق بین ما می افتاد. گرچه مجتبی در ارتباط سکسیش با من اکتیو بود و تقریبا بیشتر وقتها این من بودم که باید بدن او را تحمل می کردم و فعالیت زیاد او را با اندامم جواب می دادم اما همیشه یک حیا و محجوبیت خاصی تو چشاش بود. شاید هیچوقت با چشای باز در حال سکس با خودم ندیدمش. من هم البته با نگفتن و انجام ندادن خیلی از کارها که میدونم او دوست داشت  که بگم و انجام بدم این حالت او را تقویت می کردم. اما به هر حال او به همراه پدرش به شهرستان منتقل شد و الان چند سالی است که جز خاطرات گذشته از او خبری ندارم. من هم با قبولی در کنکور وارد دانشگاه شدم و این رابطه ها نتوانست در درس خواندن من مشکلی ایجاد کند. اکنون با ورود به دانشگاه می بایست برنامه جدیدی را برای درس خواندن داشته باشم و در کنار ان تجربه های سکسی از قبل از دانشگاه به همراه داشتم که خاطرات ان برایم بسیار تحریک کننده بود. آن خاطرات برایم در پیدا کردن دوستی با همکلاسی هایم تعیین کننده بودنند. و شاید ناخوداگاه مرا به سوی افرادی می برد که علاوه بر هم دانشگاهیم بتوانند شریک خوبی در برقراری یک رابطه جنسی باشند. و این اتفاق در ترم سوم دانشگاه برایم رخ داد……..

آگوست 29, 2008 Posted by | Uncategorized | 3 دیدگاه

یک رابطه و کشف یک راز

نزدیکیهای عید شد و باید خوذم را برای امتحان پایان ترم و کنکور اماده می کردم . با وجود اصرار خانواده با انها به مسافرت نرفتم و تنهایی در خانه ماندم. عصر روز بعد از تنهایی مجتبی زنگ زد. بعد از احوالپرسی بهم گفت تنهاست و به مسافرت نرفته تا درس بخونه. بهش گفتم من هم تنها هستم اگه دوست داره میتونه بیاد خانه ما. قرار شد شب بیاد. ساعت حدود نه شب بود که آمد. من در حال مطالعه روی تختخوابم بود که با آمدن مجتبی بلند شدم و به استقبالش رفتم. خیلی شیک یرده بود. به اتاقم امد و بعد از کمی صحبت برای تهیه شام به اشپزخانه رفتم .او هم همراهم امد. با هم کمی سوسیس درست کردم و همانجا خوردیم. تا ساعت دوازده شب حرف زدیم. برنامه درسیم را بهش نشان دادم واولویت های مطالعه ام را براش گفتم. قرار شد توی همان اتاق من بخوابیم. تختخوابم را بهش پیشنهاد دادم نپذیرفت. من هم به احترام او روی زمین تشکم را انداختم . فاصله بین تخت و دیوار برای دو تا تشک کم بود .سعی کردم یک جوری درستش کنم. بلاخره ساعت حدود نیم برقها را خاموش کردم. من که عادت داشتم در خانه با شلوار کتان یا لی باشم و موقع خواب در بیارم. این کار را با خاموش کردن چراغ کردم. در فاصله مسواک زدن وقتی به اتاق برگشتم دیدم مجتبی هم زیر پتو رفته با زیر پیرینی رکابی که از اورد دستهاش روی پتو فهمیدم. اما من هم بدون اعتنا به اینکه چی پاش کرده رفتم زیر پتو و سعی کردم به ارامی شلوار لی را از پام درارم طوری که جلب توجه نکنه. جامون کمی تنگ بود. به طرف مجتبی شدم. دستم ناخوداگاه به مجتبی خورد با انگشتاش دستم و فشار داد. من هم با کمی لبخند جوابش و دادم. احساس کرد انگشتام تو دستش و خجالت کشیدم درارم. نمی خواست عکس العمل خاصی نشان بدم. سعی کردم همه چیز را طبیعی نشان بدم. صورتامون روبروی هم بود. من برای خواب چشمام و بستم در حالی که احساس کی کردم هنوز انگشتام تو دست مجتبی است. مجتبی با صدای لرزون و اهسته گفت می خوای بخوابی. با لبخندی بهش گفتم شاید. دست دیگرش را انداخت روی شونم. قلبم شروع به تپیدن کرد. برام تداعی خاطرات با حامد شد. در یک لحظه احساس کردم لبهای مجتبی مماس با لبهام شده. این رفتار مجتبی با انچه که من ازش به عنوان پسر ی محجوب می شناختم جور نمی امد. شروع کرد با لبهم بازی کردن. و این نقطه ضعف من بود. احساس کردم بدنم کاملا رو به انعطاف می ره. تمامی عضلات بدنم از سفتی خارج می شدن. فشار و داغی لبهای مجتبی باعث شد احساس سنگینی رو صورتم کنم. مجتبی خیلی زود کارو شروع کرد. کم کم سنگینی سینه مجتبی را روی بدنم حس می کردم . کاملا بدنم کرخت و منعطف شده بود. شدت فشار لبهاش بیشتر شده بود. باچشمای بسته کاملا در اختیارش بودم. با دستش گوشیه پتوش و کنار زد ارام در حالی که لبهام و می مالید به زیر پتوی من آمد آنجا بود که فهمیدم مجتبی هم شورت پاشه. پای جهت مخالف من را روی پای من انداخت. احساس عجیبی داشتم. شاید از این که بلاخره به مجتبی رسیدم خوشحال بودم. هیچ ممانعتی براش نداشتم. انگشتاش و دور بازوهام انداخته بود. وبا کمک آنها فشارش رو رو بدنم کنترل می کرد. کمی بعد تمام بدنم پوشیده از بدن مجتبی شد . این حس را بدون اینکه ببینم با بدن مجتبی داشتم . تنها مانع سکس تمام شورتهای پامون و زیرپیرنی های رکابی به بدنمون بود.

صبح زود چشماموم با ز کردم. دیدم مجتبی پشت به من خوابیده. ناگهان یاد کارهی دیشبش افتادم. باورش برام خیلی سخت بود. بعد از خواب عمیقی که داشتم مثل یاداوری خواب بعد از بیداری بود. احساس کردم جای خشک شده آبهای ریخته شده روی شورتم کمی حالت چسبندگی به بدنم پیدا کرده باهستگی بلند شدم. مجتبی کاملا خواب بود. رفتم حمام برای دوش. زیر دوش کمی احساس خجالت از مجتبی داشتم. مونده بودم وقتی بلند می شه چطوری همدیگر را نگاه کنیم. همانجا تصمیم گرفتم اصلا به رو خودم نیارم. بعد از دوش رفتم آشپزخانه برای روشن کردن زیر کتری تا چایی درست کنم. حالت عجیبی بهم دست داد. دلم احساس یک رضایت خاطر داشت. فکر می کردم خوشحالی بدون علتی دارم. از این حالت خودم خنده ام گرفت. رفتم اتاق عقب هال تا موهام را بدون سرو صدای که باعث بی داری مجتبی نشه سشوار کنم. بعد از ان امدم به طرف اتاق خودم تا ببینم مجتبی هنوز خوابه یا نه. خواب بود. فکر می کردم علاقه عجیبی بهش پیدا کرد. دوست داشت برم روسرش با لمس موهای خوش دستش و بوسیدن گونه ش از خواب بیدارش کنم.و بهش بگم پاشو صبحانه اماده است. تا نزدیکی تشک رفتم اما از این فکرم خجالت کشیدم. دوباره برگشتم. پیدا شدن این حالت برای من نسبت به مجتبی برایم خیلی عجیب تر و غریب تر از رابطه دیشبم با او بود. این بود که هراس عجیبی از خودم بهم رخ داد. احساس خاصی نسبت به خودم برام پیش آمد

ژوئیه 12, 2008 Posted by | Uncategorized | 11 دیدگاه

جرقه های یک شروع

مجتبی دوستی بود که در دوران دبیرستان یافتم و بعد از دوران نسبتا بلند از سکوت رابطه با هم جنسم شاید خاطراتی ترین رابطه ها را بصورت بالقوه می توانستم با او داشته باشم. برایم از همه جهت جذاب بود . اما مهم این بود که چطور می توانستم ارتباط دوستی با او برقرار کنم. من شاگرد درس خوان کلاس و او هم کلاسیم که درسش چندان خوب نبود. گاه گاه چشمان رنگی او در کلاس با چشمان من گره می خورد. به نظرم متوجه نگاه های من شده بود. پوست سفید و اندام مناسب او چیزی نبود که برای من جلب توجهی نداشته باشد. گاه بذله گوئی های او در کلاس خنده آور بود. و این شوق من را برای رسیدن به او بیشتر می کرد. بعد از مدتی به عنوان دو همکلاسی با هم دوست شدیم و مسیر رفتن به خانه را با بعضی دیگه از بجه ها با هم طی می کردیم. در پایان مسیر من و مازیار« یکی دیگر از بچه ها» و مجتبی تقریبا آخرین نفرهایی بودیم که سر چهار راه با هم خداحافظی می کردیم. نزدیک پایان ترم بود و باید خودمان را برای امتحان اخر ترم اماده می کردیم و مثل همیشه دلشوره های امتحان به سراغم آمده بود و دنبال برنامه ای برای آماده شدن امتحان بودم. در همین روزها و موقعه خداحافظی مسیر راه به خانه و در آخرین چهارراه مازیار طرح سوال کرد که بچه ها برای امتحان چه کار کنیم. مجتبی نگاهی به من کرد تا جواب مازیار را ازمن بشنود. گفتم من دارم فکر می کنم برای یک برنامه ریزی. ومجتبی حرف من را اینطور ادامه داد که خوشبحالت من که هنوز فکرش را نکردم. درس خوان نبودن مجتبی همیشه برایم یک نقطه منفی تلقی می شد. نقطه ای که اگر تکمیل می شد دیگه هیچ عیبی را برای او نمی گذاشت. مازیار به من پیشنهاد داد کمی به او هم برای برنامه ریزی مشورت بدم. من هم قبول کردم. بلافاصله بعد از جواب مثبت من گفت فردا بعد از کلاس اگر اشکالی نداشته باشه با هم در منزل ما(نیما) عصرانه ای برای این کار داشته باشیم. این گفتگوه ها بین من و مازیار بود. اما دوست داشتم مجتبی هم به این جمع دو نفره اضافه میشد . قبل از این که من این پیشنهاد را بدم خود مجتبی با بذله گوئی خاص خودش این درخواست را کرد.

من قبل از رفتن به مدرسه اتاقم را برای نشست عصرانه آماده کردم. کمی شیرینی و میوه تهیه کردم و به همه گفتم من امروز عصر با دو تن از دوستانم عصرانه داریم. قرارمون عصر ساعن شش بود. کلاس زبان بعد از ظهرم که از ساعت چهار تا پنج ونمیم بود رفتم و درست راس ساعت شش خودم را به منزل رساندم. بعد از کمی استراحت زنگ ایفون به صدا درامد حسی به من گفت این اولین نفر مجتبی است. همینطور بود . شاید قرار نانوشته و ناگفته بین من و او این بود که ما همدیگر را تنها ببینیم. و مجتبی زیرکتر از این بود که این قرار داد نانوشته را دوباره مرور نکرده باشد.لباسهای مهمانی او خیلی محرک بود. تیشرت رنگی و آستین کوتاهش سفیدی بدنش را نمایان تر کرده بود. موهای مرتب تربا صورت همیشه خندانش و هیکلی که حالا خوش تیپش هم کرده بود برای مازیار هم که دقایقی بعد به ما ملحق شد جذاب بود چه برسه به من که همیشه توی خیالم بود. بعد از کلی گفتگو و خنده و پذیرایی که کمتر از همه چیز در باره درس بود به پایان عصرانه نزدیک می شدیم . برای خداحافظی مازیار زودتر بلند شد و با یک نیم دوری دور میز خودش را به مجتبی رسوند و با گرفتن بازوهای مجتبی بهش گفت نمیای بریم. حس حسادت من شدیدا برافروخته شد. با عصبانیت گفتم حالا به این زودی کجا. مازیار گفت باید برم کار دارم. گفتم فردا جمعه وتعطیل است کمی بیشتر پیش هم باشیم. تو برو کارت را بکن و بیا. مجتبی با این حرف من لبخندی زد. خیلی زیرک بود. برای این که این حس زیرکیش کاملا ارضا شود به مازیار گفتم تو می خواهی بری برو مجتبی حالا هست. مازیار خنده ای کرد و گفت خب بعد از من چه برنامه ای دارید!؟ مجتبی با سکوت من سرش و پایین انداخت. ویژگی اش این بود که در عین حال که خیلی زیرک بود اما خیلی هم محجوب بود. من دیگه چوابی برای مازیار نداشتم . سکوت کردم اما مجتبی گفت ما مهمان داریم اگه اجازه بدید باید برم. خیلی به ما خوش گذشت. من هم پذیرفتم . تا بیشتر بتوانم فکری برای امتحان های در پیشم داشته باشم. این نشست عصرانه جرقه هایی بود برای ارتباط صمیمی تر من و مجتبی. تا بعد……. 

جون 5, 2008 Posted by | Uncategorized | | 2 دیدگاه

بعد از حامد…….

از این که نوشتن این دفتر خاطرات کمی  و یا زیادی به تاخیر افتاد پوزش می طلبم همه ش تقصیر این درس های دانشگاهست. می نویسم اما:

با رفتن حامد به خارج می توانم بگویم تا حدودی زیادی رابطه سکسی من هم متوقف شد. اعتمادی که به حامد داشتم جایگزینی برایم نبود. به نظرم اولین و مهمتری شرط برای یافتن یک شریک جنسی اعتماد است. باید کسی باشه که قابل اعتماد باشه از همه لحاظ. وقتی قراره جسم و روان تو در ختیار لذت دیگری باشه و بتونی لذت دو طرفه مطمئنی داشته باشی لازمه اش این هست که بهش اعتماد کنی. خاطر تو از او مطمئن باشه تا خاطرات خوبی برای تو داشته باشه. حامد برای من اینگونه بود. علاوه بر اینکه پسر خاله ام بود و علاقه فامیلی بین ما بود از نظر جنسی نیز قابل اطمینان بود و من را دوست داشت. همین باعث شده بود که برای من شریک جنسی قابل اطمینیانی باشد. رفتن او به خارج برای من بسته شدن درب اعتماد بود گرچه بعد از او نیاز جنسی داشتم و خاطرات با او این نیاز را شدیدتر می کرد اما از آنجا که این رابطه پنهان ترین رابطه در زندگی خصوصی م تلقی می شود و برایم مهم است که هرکسی را به این حریم خصوصی راه ندهم پیدان کردن یک شریک جنسی برایم مشکل است. البته شرط دیگر بعد از داشتن اعتماد خصوصیات ظاهری هم جنسم بوده است. تیپ هایی که می پسندم معمولا کمند. برخلاف خیلی ها داشتن یک هیکل ورزشکاری برایم جذابیت ندارد. اما قد متوسط به بالا صورت کشیده و نسبتا زیبا خوش تیپ  تا حدودی چهار شونه خب برایم جذاب است. این خصوصیات در حامد تا حدودی جمع بود. و ارتباط جنسیم رابا او فراهم می کرد. سال های آخر دوره دبیرستان را با خاطرات خوش حامد بدون جایگزینی برای آن می گذراندم. پیشنهادهای  با اشاره اما نه صریح هم کلاسی هایم را که یا هم حس من بودن و یا غرضشان فقط ارضائ جنسی بود با همان اشاره ها رد می کردم بطوری که گاه جذبه م بگونه ای بود که اجازه طرح صریح آن را هم بهشان نمی دادم. خوش تیپیم و به قول انها خوشگلیم وسوسه داشتن رابطه جنسی را برای آنها فراهم می کرد . این چیزی بود که بعد ها مجتبی یعنی شریک جنسیم بعد از حامد بهم گفت. مجتبی کسی بود که امکان آن اعتماد و داشتن خصوصیات ظاهری که من بدنبالش بودم بعد از حامد در اخرین سال دبیرستان را برایم فراهم کرد…….. ادامه دارد

 

مِی 9, 2008 Posted by | Uncategorized | | 3 دیدگاه

پانتومیمی از تصویر یک خاطره

500

فوریه 29, 2008 Posted by | Uncategorized | ۱ دیدگاه

گزارش از بی بی سی :

علی اصغر که به نگار تغییر نام داده

می خواستم مثل همه زندگی کنم، مثل همه دختر و پسرهایی که در خیابان می دیدم. هدف من به سادگی این بود که هویت خودم را پیدا کنم انوش که به آناهیتا تغییر نام داده وی ادعا می کند ظرف 12 سال بیش از 450 عمل تغییر جنسیت به روی بیماران انجام داده است. بسیاری از بیماران او برای تصمیم گیری در زمینه تغییر جنسیت در تلاشند. آنها برای نجات خود به دکتر میرجلالی مراجعه می کنند. وی می گوید: «تغییرجنسیتی ها (ترانس سکشوال ها) احساس می کنند که بدن آنها با احساساتی که دارند سازگار نیست. هر کاری می کنند، روانپزشک، قرص، زندان، مجازات، هیچ کدام کمکی نمی کند.» انوش، 21 ساله، از بیماران دکتر میرجلالی پیش از عمل عمیقا سرخورده بود و به خاطر رفتار و ظاهر زنانه اش برای ترک مدرسه احساس فشار می کرد. او می گوید: «می خواستم مثل همه زندگی کنم، مثل همه دخترها و پسرهایی که در خیابان می دیدم. هدف من به سادگی این بود که هویت خودم را پیدا کنم.» انوش مثل خیلی دیگر از جوانان ایران برای آشتی دادن هویت جنسی اش با خواسته های خانواده، جامعه و فرهنگ در تلاش بود. او می گوید که پیش از تغییر جنسیت مکررا هدف آزار ماموران انتظامی یا بسیج قرار می گرفت و تهدید به بازداشت می شد. دوست پسرش نیز مشتاق بود او تغییر جنسیت دهد زیرا 90 درصد کسانی که در خیابان از کنار او رد می شدند حرف های کریه می زدند. اگر شما مردی با تمایلات زنانه باشید، مردم این را طبیعی یا ژنتیک نمی دانند. آن را به کسی نسبت می دهند که آگاهانه می خواهد کثیف رفتار کند طناز اسحاقیان مستندساز ایرانی او می گوید: «وقتی انوش با لباس زنانه بیرون می رود و ظاهری زنانه دارد برایم آسانتر است که خودم را قانع کنم که او دختر است. این رابطه ما را بهتر می کند.» برای علیرضا، برادر کوچکتر انوش، کنار آمدن با آرزوی او برای زن شدن سخت تر بود. او می گوید: «من همیشه او را برادر خودم می دانستم. حالا برایم آسان نیست یک شبه او را خواهر خودم بدانم. اگر داداش صدایش کنم ناراحت می شود. اما باور کردنش برایم سخت است.» شهین، مادر انوش، که فرزندانش را به تنهایی بزرگ کرده و امیدهای زیادی برایشان داشته است می گوید: «بچه من قرار بود گل سر سبد خانواده باشد. برای چیزی غیر از این روی او حساب می کردم.» پرهیز از شرم اجتماعی طناز اسحاقیان، مستندساز، چندین هفته را صرف فیلمبرداری از انوش، علی و سایر «ترانس ها» (تغییرجنسیتی ها) در ایران کرده است. او فکر می کند انگیزه بسیاری از پسرها برای رفتن زیر تیغ جراحی تا حدودی تلاش برای پرهیز از شرم اجتماعی است. «اگر شما مردی با تمایلات زنانه باشید، مردم این را طبیعی یا ژنتیک نمی دانند. آن را به کسی نسبت می دهند که آگاهانه می خواهد کثیف رفتار کند.» اما اگر پزشک کسی را «ترانس» تشخیص دهد این به یک مشکل پزشکی تبدیل می شود و نه اخلاقی. زمانی که دکتر تشخیص داد – و برای عمل جراحی برنامه ریزی شد – فرد می تواند از دولت برای پوشیدن لباس های جنس مخالف مجوز بگیرد. پس از عمل علی اصغر – که حالا به نگار تغییر نام داده و 27 ساله است – می گوید او ابتدا پس از عمل تغییر جنسیت، افسرده بود. آناهیتا پس از عمل با دوست پسرش نامزد کرده است «اما حالا مثل این است که دوباره متولد شده باشم و در جهان تازه ای باشم.» اما واکنش خانواده اش آثار خود را به جا گذاشته است. هرچند آنها اخطار داده بودند که او را طرد خواهند کرد، او تصور می کرد که آنها پس از عمل تجدید نظر خواهند کرد. «آنها دعا می کنند که به زودی بمیرم. اگر می دانستم که خانواده ام واقعا اینطور از من پرهیز خواهد کرد، هیچ وقت این کار را نمی کردم.» او اکنون با افراد دیگری که تغییر جنسیت داده اند زندگی می کند. طرد شدن از سوی پدر و مادر تاثیر عمیقی بر او داشته است: «وقتی پدر و مادرها بتوانند عشق به فرزندان خود را از درون بکشند، من هم عشق را در وجود خودم کشته ام. هرگز عاشق نخواهم شد.» اما برای انوش – که به آناهیتا تغییر نام داده – نتیجه مثبت تر بوده است. او می گوید: «حالا وقتی کسی به طرفم جذب می شود به عنوان یک دختر جذبم می شود.» او اکنون با دوست پسرش نامزد کرده و حتی مادرش هم خوشحال است. «پسر همیشه ازدواج می کند و مادرش را ترک می کند، اما دختر با مادر می ماند، دختر همیشه مال توست و هرگز ترکت نمی کند، و حالا من هرگز آن غمی را که با رفتن پسر به آدم دست می دهد تجربه نخواهم کرد.» «من همیشه یک دختر می خواستم و فکر می کنم این هدیه خداست که بالاخره یکی نصیبم شد.»

فوریه 28, 2008 Posted by | Uncategorized | ۱ دیدگاه